Sonntag, 27. September 2015

Gedicht 9

فقرِفرهنگی

وقتی یک ملتی وا رفت
جوانهایش فُوج فُوج بر دار رفت

انجا که ملتی بیهوش شد
بیست قرن با باورِ آخوند هم دوش شد

زمانی که تقلید سرمشق شد
ایرانی با دروغ و نیرنگ هم رنگ شد

رونویسی ز بیگانگان واگیر شد
بُن ملتی با آن در  آمیخته شد

سُستی در سخن آداب شد
نُقل کلامِ یک یکِ ما شد

قرنها ایرانیان این چنینند
دایما با هم در ستیزند

مرد می که در دل با یکدیگر چُنین کنند
روزی هزار بار بمیردند و دوباره زیست کنند

پندارند زَندگی ز مُردگی آغاز شد
زیست ایرانی هر چه مُرده تر شاداب شد

حاصل عُمر این ملت قرنها تلف شد
با غُصه و پشیمانی زَندگی بی هدف شد

دریغا درد ایرانی دگر درمان ندارد
قرنها این کشور سر و سامان ندارد

بماند سالها این نظم و ترتیب
که ایرانی شود با این محیط پیر

سرانجامِ  چنین ملتی روسوایی است
فقرِ فرهنگی هزارهها با ایرانی همبازی است

من هر چه در اِنقلابِ پنجاه وهفت گشتم دقیق
اصل آن را نفهمیدم ای مردمِ شریف

با فرهنگِ دروغ و ریا اِنقلاب شد
هرچه بود و نبود فدای خواب و خیال شد

فرهنگ دروغ و تزویر هیچ اَثر نیست
چیزی ز کژمَنشی زشت تر نیست

ای نیک منشان که در این دنیاید
یا که در آینده به دنیا آیید

بود راستگویی در فرهنگ زنخدایی اُستوار
سُخن شمرده و معنا خالی ز حیله و ریا

با راستی بختِ انسان راست گردد
انسان با این صفت سرفراز گردد

سُخن راست از قلب گیتی آمده است
بهر انسان به زمین آمده است

نیست در عالم گوهری بهتر از این
کُند آدمی را روشن  از بُن و بیخ

تا که دینخویی با زرتشت عَلَم شد
بطن واژهها با تفسیر و دروغ همرنگ شد

واژهء راست اما هرگز نمیرد در خفا
همچو کِرمکی در شب بتابد چون چراغ

این کِرمک اتشی است در بطن ما
گهگاهی گرما دهد بعقل ما

که عقل سرد و بی مِهر است
گرمایِ آتش همان عشق یا  مِهر است

با پند و اندرز چنین ملتی راست نشود
لیک عُمر پیرِ مُغان به درازا نکشد

خدایا بر کَر و لال هیچ سُخن نیست
زفریاد بر آنان هیچ عکس العمل نیست

دریغا زان آیین زنخدایی وطن
دریغا زان شاعرانِ شیرین سُخن

ای جوانان بجویید فرهنگ خود را
آیینِ زنخدایی ایران قدیم را

این آیین اِرثی است برای من و تو
گنجی است در ما بهِ از یاقوت ودُر

پس در آینهء خویش نذر کن
لباس پاکیزه ایی بر تَن خود کُن

بفرمود فردوسی خوش سُخن
توانا و دانا بُود جفت هم

پژوهش در آیین ایران زمین واجب است
که ایران فردا در آخر با آن فاتح است

سرانجام ایران خورد با آیین زنخدایی گره
بسان گِردباد بر کَند دین نر خدایی ز پِی

گر امروز ایرانی در بندِ خود است
پیوسته با دینِ جهل و ترس همبستر است

بتابد بر بوم مام خورشید بِه
که خانم بُود اَصلِ خورشید و مِهر

چه ایران قلب زنخدایان بُود
هزارهها جایگاه  سیمرغ و جمشید بُود

گاه این واژهها آید بزبانم
درماندهء زایش جم ز کلامم

با جم و شید زنخدایی زاده شد
که جمشید با فردوسی طوسی پاینده شد

دگر نام این زنخدا َزندگی است
خلقت جهان در این واژه همیشگی است

چه گی مایه جانِ جابان است
زن آفرینندهء جام جم در جهان است

گاه با دل خود شور میکنم
هر چه خواستم همان گونه می کنم

ز زخم زبانِ بی خرادان
دور خود کشیده ام حصارِ بی کران

دایما با نَفس خود خلوت می کنم
شب و روز با سیمرغ وصلت می کنم

پیرِ مغان آرزوی وصل با جوانان دارد
مام ایران ویران حسرت مهمان دارد

پس ار دوازده سال گفتنیها دارم
اماّ چه کنم که ترس از دار دارم

آُمیدوارم روزی ایران بهشت شود
چرخ زنخدایی با ایرانی هم سرشت شود

کوه را در این راه هموار کنم
با پُتک فرهاد رنج آنرا پینهء دستان کنم

من نُوشم هر روز از کوزهء َمعرفت آبی
ز دانستن بسیار ندارم باکی

من دگر پاک بازم در این عالم
مست ام ز گنجی که در دل دارم

الاههء عشق هستم در جهان
همچو ستارهگان زیبا وچشمک زنا ن

هر ستاره در فلک بی نظیراست
مثل  نگارِ آدمی گونه گون است


رنج دانایی بُود بسیار
در نادانی بُود گنج زندگی گاهگاه

شِکوه بر الله دارم و بس
این اِلاه را ترک کردم همین و بس

طلبِ شادی از او شِرک است
ستم و رنج در سِرشت او مِهر است

من دگر بَردهء او نشوم
شاعری خوبتر از من هم اصلاً نشود

بخود گفتم این الله  کیست
بدون روز و شب این الله هیچ نیست

با هیچ جهان نیاید پدید
لیک با بَهمن جهان آمد بدید

ز ذراتِ او فَلک برقص آمد
با چرخش او زمین به تَب آمد

رقص و چرخش عُنصرِ مِهر است
مولوی اُستاد این سِر است

دین اِسلام دگر دیِن شریعت نشود
برای ایرانیان دگر همسر نشود

طلاق این دین پس جایز است
این اَمر بر ایرانیان  واجب است

زن و مرد پیر و جوان دارند فغان
همه از دست این نرخدایان در جهان

همه ناکام از زمانه روند
همه ناکام آیند بزمانه هر چند

این چرخِ غصه و غم ندارد پایانی
تا اهرمِ این چرخ بشکند در آنی

بیشتر دینخویان با زندگی غریبند
با هر چه آخوند و اِمام هم ردیفند

نشینند روز و شب پای پشم و شیشه
به اُمید ایرانِ بی رگ و ریشه

با اِمام زمان زنده هستند
تو گویی در جهان هیچ نیستند

خداوندا مردم تا کی ساکت نشینند
به اُمید جمکران هر روز در ماتم نشینند

تا این بند ها از مردم باز نشود
ایرانی ز زیرِ بار آخوند رها نشود

فتنه ها در سرِ آخوند ومذهب است
این دو واژه اصلِ فرار از وطن است

در ایران تا هست آخوند و مُلا
وضع مردمان باشد بدین حال

تا هر ایرانی ز این مصیبت منقلب نشود
این طالع شوم از سر ملت رفع نشود

پس به اُمیدِ روزی که دیگ ملت بجوش آید
مردم  چو کاوهء آهنگر بخروش آیند

27.09.2015













0 Kommentare:

Kommentar veröffentlichen

Abonnieren Kommentare zum Post [Atom]

<< Startseite