Samstag, 22. September 2012

Gedicht 4


دانش نر سالاری و عشق
دانش و عشق است در ذهن ما بر ضد هم
مردسالاری کرده این عشق و محبت را به بند

دور زمانی بودعشق و شادی  آیین ما
لیک ِعلم و دانش جفتی از آن دین ما


خدمت عشق بود آن ِعلم ما
حافظ جان بود آن عشق ما

تا که جمشید با دیوان گناه کرد
از آنان راز معراج را طلب کرد

با انان ِسیر کرد آسمان را
همی دید در خود خدا را

تا که آمد برقی از افکار نو
نیمه کرد جمشید زیبا را به دو

عاقبت  آمد پدید زرتشتی نام
داغ کرد این افکار نو را بما

تا به امروز مردمان رنجیده اند
از پس این زخم ز هم بُبُریده اند

عشق و دانش شد از این پس ضد هم
عشق شد در چنگ دانش هم چو شمع

عهد و ایمان شد از آن پس دین ما
کُشت و کشتار عوام آیین ما

انکه آن شاعر دم از ِنی میزند
آن دگر بی باک از ِمی میزند

ِشکوه از ِعلم و از این دین می کنند
مویه بر آن عشق و آیین می کنند

بشنو از من این حدیث جانگداز
پس بجوی در خود از این آیین راست

گر همی گم گشته ای در ظّن خود
بازجوی اسرار آن در اصل خود

تا دگر باره   َتر و تازه شوی
مثل سیمرغ در زمان زاده شوی

راز این قصه همان جوینده گی است
سر فرازی و همان بالندگی است

پس همانا  یافتی کیستی خویش
در درون خود همان سیمرغ خویش

این خدای زن همان گلچهره است
با هزاران چهره در هر چهره است

پس بیا با هم دگر خّرم شویم
با جمالی  هر زمان  یک دَم شویم

اوکه این فرهنگ زیبا را نهان کرد
ذهن ما را ز آن گُوهر آشنا کرد

0 Kommentare:

Kommentar veröffentlichen

Abonnieren Kommentare zum Post [Atom]

<< Startseite